Magic Ring

Written by: Abdullah Fazli

Once upon a time two brothers Nasim and Sharif lived in a green and beautiful village.. One day they took their sheep to the pasture. Nasim saw a green gen ring on the ground and he put it him pocket. Sharif said to him that the ring belongs to a witch and asked him to return it to its owner, but Nasim refused. It did not take a long time that….

 

 

بود نبود زیر آسمان کبود، در زمانه های قدیم در یک قریۀ زیبا؛ دودهقان بچه برادر بنام های نسیم و شریف زندگی می کردند. یکروز آنها گوسفندهای خودرا به چراگاه بردند.  هنوز به چراگاه نرسیده بودند که نسیم متوجه یک انگشتر نگین سبز شد بر روی زمین افتاده بود و آنرا در جیبش کرد. شریف آن انگشتر را مربوط یک جادوگر دانست و از نسیم خواست که اورا دوباره به صاحبش تسلیم کند اما نسیم نه پذیرفت. دیری نه گذشته بود که...

بقیه را درقصۀ این هفته شنیده می توانید: